انجمن‌
درود به شما کاربر گرامی
شما عضو انجمن نيستيد! برای دسترسی به تمام امکانات انجمن عضو شويد! عضويت شما در انجمن کمتر از يک دقيقه زمان خواهد برد

پس از عضو شدن، شما می‌توانید در این انجمن فعالیت کنید


حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 37613094016853234573 حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 60007724113348378230 حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 90814888429963826013
انجمن‌
درود به شما کاربر گرامی
شما عضو انجمن نيستيد! برای دسترسی به تمام امکانات انجمن عضو شويد! عضويت شما در انجمن کمتر از يک دقيقه زمان خواهد برد

پس از عضو شدن، شما می‌توانید در این انجمن فعالیت کنید


حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 37613094016853234573 حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 60007724113348378230 حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! 90814888429963826013
انجمن‌
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةحکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Mainأحدث الصورمكتبة الصورجستجوثبت نامورود

 

 حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!

اذهب الى الأسفل 
3 مشترك
نويسندهپيام
HAS@N
دوست جدید
دوست جدید
HAS@N


شمار پست‌ها : 12
اعتبار : 4
تاریخ پیوستن : 2012-03-04
ذكر

حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Empty
پستعنوان: حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!   حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Icon_minitime25/4/2012, 12:44

حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!
ما يك رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(ديگر حسابش را بكنيد كه او كي بود) اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبيرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگيش. زده بود توي كار بنائي و عملگي ساختمان (از همين كارگرهائي كه كنار خيابان مي ايستند تا كسي براي بنائي بيايد دنبالشان)
از اينجاي داستان به بعد را خود اين بنده خدا تعريف مي كند:

يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم. حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم! (اين گفتگو ها را دقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه. يه دفعه ديديم يه خانم سانتال مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت اولش همه فكر كرديم ميخواد آدرس بپرسه واسه همينم كسي به طرف ماشينش حمله نكرد. ولي يهو ديدم از ماشين پياده شد و يه نگاه عاقل اندر سفيهي به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بيايد لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنايت قرار مي دادم. رسيدم نزديكش كه بهم گفت: ميخواستم يه كار كوچيكي برام انجام بديد. من كه حسابي جا خورده بود گفتم خواهش مي كنم در خدمتم.

سوار شديم رفتيم به سمت خونه ش. تو راه هي با خودم مي گفتم با قيافه اي كه اين خانم داره هيچي بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم ميده! آخ جون عجب نوني امروز گيرم اومد. ديدي گفتم امروز كارم مي گيره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت دروني ايشان است اينها!)

وقتي رسيديم خونه بهم گفت آقا يه چند لحظه منتظر بمونيد لطفا.

بعد با صداي بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتين! پسرم! عسل! دختر عزيزم! بيايد بچه ها كارتون دارم!

پيش خودم مي گفتم با بچه هاش چي كار دار ديگه؟ البته از حق نگذريم بچه هاش هم مودب بودن !!

بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه هاي گلم اين آقا رو مي بينيد؟ ببينيد چه وضعي داره! دوست داريد مثل اين آقا باشيد؟ شما هم اگر درس نخونيد اينطوري مي شيدا! فهميديد؟! آفرين بچه هاي گلم حالا بريد سر درستون!

بچه هاش هم يه نگاه عاقل اندر احمقي! به من انداختن و گفتن چشم مامي جون! و بعد رفتند.

بعد زنه بهم گفت آقا خيلي ممنون لطف كرديد! چقدر بدم خدمتتون؟

منم كه حسابي كف و خون قاطي كرده بودم گفتم:

- همين؟

گفت:

- بله

گفتم:

- ميخوايد يه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بديد تا بترسن و بخوابن؟

گفت:

- نه ممنونم نيازي نيست! فقط شما معمولا همون اطراف هستيد ديگه؟!!

گفتم:

- خانم شما آخر ديگه آخرشي ها!

گفت: خواهش مي كنم لطف داريد آقا!! اگر ممكنه بگيد چقدر تقديمتون كنم؟

منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گيج گيج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كرديد خب يه قيمت هم رومون بذاريد و همون رو بديد ديگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نياز نيست بقيه ش رو بدي بذار تو جيبت لازمت ميشه!
نتيجه گيري اخلاقي: اگه درس نخونيد مثل رفيق ما ميشيدا
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
kamyab
مدیر بخش ادبی
مدیر بخش ادبی
kamyab


شمار پست‌ها : 1379
اعتبار : 266
تاریخ پیوستن : 2012-02-04
سن : 34
ایمیل : kamyabsecret@yahoo.com
ذكر

حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Empty
پستعنوان: رد: حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!   حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Icon_minitime25/4/2012, 13:05

تنکیو مای داش
وری وری نایس هی.. من اینجام
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
Satiya- Z
دوست ماندگار
دوست ماندگار
Satiya- Z


شمار پست‌ها : 1192
اعتبار : 33
تاریخ پیوستن : 2012-02-05
سن : 32
ایمیل : satiya_blackroz@yahoo.com
انثى

حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Empty
پستعنوان: رد: حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!   حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن! Icon_minitime25/4/2012, 13:15

تشکر
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://manoto13711-sw.blogfa.com
 
حکایت خوندنی: عاقبت درس نخواندن!
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» اینم از عاقبت حیوون آزاری!
» آخر عاقبت چشم چرونی (-;
» عاقبت طمعکاری
» -!- عاقبت کافی نت ها تا چند وقت دیگه -!-
» عاقبت اعتماد به جنس مونث !!!

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
انجمن‌ :: مطالب گوناگون :: سرگرمی-
پرش به: