انجمن‌
درود به شما کاربر گرامی
شما عضو انجمن نيستيد! برای دسترسی به تمام امکانات انجمن عضو شويد! عضويت شما در انجمن کمتر از يک دقيقه زمان خواهد برد

پس از عضو شدن، شما می‌توانید در این انجمن فعالیت کنید


راز خوشبختی 37613094016853234573 راز خوشبختی 60007724113348378230 راز خوشبختی 90814888429963826013
انجمن‌
درود به شما کاربر گرامی
شما عضو انجمن نيستيد! برای دسترسی به تمام امکانات انجمن عضو شويد! عضويت شما در انجمن کمتر از يک دقيقه زمان خواهد برد

پس از عضو شدن، شما می‌توانید در این انجمن فعالیت کنید


راز خوشبختی 37613094016853234573 راز خوشبختی 60007724113348378230 راز خوشبختی 90814888429963826013
انجمن‌
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.



 
الرئيسيةراز خوشبختی Mainأحدث الصورمكتبة الصورجستجوثبت نامورود

 

 راز خوشبختی

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
Saeid
مدیر کل سایت
مدیر کل سایت
Saeid


شمار پست‌ها : 1204
اعتبار : 351
تاریخ پیوستن : 2012-01-26
سن : 33
ذكر

راز خوشبختی Empty
پستعنوان: راز خوشبختی   راز خوشبختی Icon_minitime3/3/2012, 14:07


کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه‌ترین انسان جهان بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعهٔ زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که پسرک می‌جست، آن جا می‌زیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید؛ تاجران می‌آمدند و می‌رفتند، مردم در گوشه کنار صحبت می‌کردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می‌نواخت، و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آن جا بود. مرد فرزانه با همه صحبت می‌کرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. سپس یک قاشق چای خوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: «علاوه بر آن می‌خواهم از تو خواهشی بکنم. هم چنان که می‌گردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد.» پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان‌های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت.

مرد فرزانه پرسید: فرش‌های ایرانی تالار غذا خوری‌ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نبشت های زیبای کتاب خانه‌ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغهٔ او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: «پس بگرد و با شگفتی‌های دنیا من آشنا شو. اگر خانهٔ کسی را نبینی نمی‌توانی به او اعتماد کنی.» پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ‌ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل‌ها را، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، باتمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: «اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟» پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه‌ترین فرزانگان گفته‌اند: «پس این است یگانه پندی که می‌توانم یه تو بدهم: راز خوشبختی این است که همهٔ شگفتی‌های جهان را بنگری، و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری.»

<پایلو کویلیو>
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://ordibeheshtiha.ir
 
راز خوشبختی
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» مرد خوشبخت

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
انجمن‌ :: مطالب گوناگون :: ادبیات :: داستان-
پرش به: