پــــــــــــ♥روآز مدیر بخش آشپزی
شمار پستها : 2457 اعتبار : 253 تاریخ پیوستن : 2012-03-13
| عنوان: وفادار 16/10/2012, 06:41 | |
| پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم! دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟ پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟ دختر : واااای... از دست تو!!! پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
... د: اه... اصلا باهات قهرم. پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟ د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟ پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا . د: ... واقعا که...!!!
پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟ د: لوووووووس... پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟ پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من! د: من از دست تو چی کار کنم... پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!! د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. پ: صفای وجودت خانوم . د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره! پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...! د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟ پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی! د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من. پ: ... د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟ پ: ...... د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن... پ: ......... د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم... پ: خدا ن... (گریه) د: چرا گریه می کنی...؟؟؟ پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟ د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند. پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟ د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما . پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم . د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟ پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم. د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد. پ: ... د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟ پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!، یک شیشه گلاب! و یک بغض طولانی آوردم...! تک عروس گورستان! پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...! اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم. نه... اشک و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور... امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که... آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من.... دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...! نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...! بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم... | |
|
parnia دوست آشنا
شمار پستها : 238 اعتبار : 52 تاریخ پیوستن : 2012-09-22 سن : 32
| عنوان: رد: وفادار 16/10/2012, 08:22 | |
| پرواز جون اشکم و در آوردی. الهی. + | |
|
پــــــــــــ♥روآز مدیر بخش آشپزی
شمار پستها : 2457 اعتبار : 253 تاریخ پیوستن : 2012-03-13
| عنوان: رد: وفادار 16/10/2012, 09:43 | |
| اینو جدی میگم
هربار با خوندنش اشکام ناخودآگاه سرازیر میشه
ببخشید اگه ناراحتت کردم پرنیای عزیزم
| |
|
M0h3N مدیر بخش سرگرمی
شمار پستها : 1354 اعتبار : 180 تاریخ پیوستن : 2012-03-01 سن : 32 ایمیل : parham021_teh@yahoo.com
| |
پــــــــــــ♥روآز مدیر بخش آشپزی
شمار پستها : 2457 اعتبار : 253 تاریخ پیوستن : 2012-03-13
| عنوان: رد: وفادار 16/10/2012, 12:53 | |
| + کوشش؟؟؟ | |
|