سلام
دوست دارم خاطره اولین و آخرین روزهای دانشگاهم رو براتون تعریف کنم
تقدیم به تمام همکلاسیهای گلم
یادش بخیر انگار همین دیروز بود ...
اولین روزی که داشتم میرفتم ساوه هوا خیلی گرم بود اما خدا رو شکر من داشتم با سواری میرفتم وقتی رسیدم ساوه نه کسیو میشناختم و نه جایی رو بلد بودم بخاطر همینم رفتم از یه راننده تاکسی سوال کردم خیابان فردوسی کجاست آخه اون اوایل دانشگاه تو خیابون فردوسی بود و منم میدان امام خمینی ( مخابرات ) بودم بگذریم من آدرسو گرفتم و اومدم خیابان فردوسی حالا نوبت پیدا کردن دانشگاه بود !!!
آخه میدونید به خیال خودم فکر میکردم باید یه چیزی که شبیه دانشگاه باشه ببینم اما چیزی پیدا نکردم دیگه شاکی شدمو رفتم از یه مغازه دار اون لطراف پرسیدم آقا این دانشگاه علمی کاربردی کجاست ؟؟؟
یارو مغازه داره گفت صد قدم پایین تر که بری یه تابلو آبی رنگ زده بالای دربش میبینیش !
من صد قدم رفتم پایین تر و بله !!!
تابلو رو دیدم ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی دربشو دیدم کلی ضد حال خوردم اما بازم کم نیاوردم رفتم داخل !
وقتی وارد ساختمان شدم یاد کلاسهای آموزش زبان افتادم کلی اعصابم خورد شده بود جون تو داشت گریم میگرفت با هزار بدبختی خودمو رسوندم به یه نفر و با تعجب ازش پرسیدم آقا ! اینجا دانشگاه علمی کاربردیه ؟!
یارو گفت بله اما دیگه جابجا شده آدرس جدیدش رو بهم داد !
باورتون نمیشه ولی کلی امیدوار شدم همش دعا میکردم خدایا این یکی دیگه اینطوری نباشه ...
بگذریم رفتم مخابرات و سوار ماشین های شهرک فجر فاز 2 شدم و رفتم طرف دانشگاه جدید !!!
وقتی رسیدم احساس کردم وسط یه بیابون خیلی بزرگم باز دوباره اعصابم خورد شد همین طور که تو فکر بودم یهو دانشگاهو دیدم ! بله دانشگاه !!!
شوکه شدم چون این سری دیگه یه دانشگاه واقعی رو دیدم خیلی خوشحال شدم
وقتی چندتا دانشجو دیدم که داخل دانشگاه به این طرف و اون طرف میدویدن کلی روحیه گرفتم شاید باورتون نشه ولی واقعا روحیه گرفتم ! بگذریم وارد دانشگاه شدم و رو دیوار فلش زده بود که ثبت نام کدوم طرفه
رفتم واسه ثبت نام ...
ثبت نام داخل فضای اولیه سایت بود البته اون موقع نمیدونستم اونجا سایت هستش خلاصه مدارکو تحویل دادمو با کلی ایراد که فلان چیز ناقص و این حرفا ثبت نام کردم بعد رفتم انتشارات یادش بخیر اون موقع ادریسو نمیشناختم رو دیوار انتشارات زده بود که فلان جا خابگاه هستو دانشجو میگیره آدرسو شماره تلفنشو برداشتمو به مسئولش زنگ زدم بگذریم من 2 روز در هفته خوابگاهو کرایه کردم
وای خدا چه روزای سختی بود تو این خوابگاه
بیخیال بعد از همه این حرفا رفتم تهران
و اما اولین جلسه کلاسمون !
اولین جلسه کلاسمون بود و من دیر رسیدم سر کلاس
کلاس ریاضی علم 1 بود و استادش آقای هاشمی
وقتی رفتم سر کلاس و جمعیتو دیدم وحشت کردم
! به خدا راست میگم
همینطور از لابه لای صندلیها لایی میکشیدم تا برسم ته کلاس آخه فقط ته کلاس جا بود . بالاخره رسیدم و گوشه سمت راست کلاس یه صندلی مونده به دیوار نشستم
سمت راستم ساسان نشسته بود و سمت چپم حمید
یادش بخیر چقد شیرین بود اون روز
میخواستم با حمید تریپ رفاقت بریزم به خاطر همینم هی سوالای چرت و پرت ازش میپرسیدم و بالاخره یه جورایی با هم آشنا شدیم
کلاس تموم شد و همه رفتیم داخل حیاط دانشگاه ما پسرا با هم جور شده بودیم و یکی یکی با هم دیگه آشنا میشدیم
بگذریم رفتیم سر کلاس بعدی سر کلاس نشسته بودیم و فکر کنم استادم داشت درس میداد که یهو یه دختره با دوستش اومد سر کلاس !
داشتم همینطوری نگاهش میکردم که یهو منو دید منم براش یه قیافه درآوردمو اونم جوابمو با یه قیافه دیگه داد و نشست
وای خدا یادش بخیر
کلاس تموم شد و با بچه ها اولین قهوه خونه رفاقتیمونو رفتیم خیلی خوش گذشت
بله روز اول تموم شد و من با یکی از بچه ها که فکر کنم فهمیده باشید کیو میگم رفتم خوابگاه
روز دوم هم با همین شور و حال گذشت
یکی دو هفته ای با همین شور و حا از دانشگاه گذشت بود که یه روز سر کلاس با همون دختره که روزای اول براش قیافه درآوردم بیشتر آشنا شدم یعنی در واقع دوست شدم حالا دیگه جزییاتش بماند پر رو میشید
آخ آخ آخ یادش میوفتم گریم میگیره
یادش بخیر خونه حمید اینا ام رفتیم وااااااااااااااااااااای خدا دیگه داره گریه ام میگیره
بیخیال بخوام همه خاطره های ترم اولمو بگم یه دنیا میشه بغض خودمم میترکه
بریم سراغ ترم دوم
خیلی خلاصه میگم
ترم دوم دیگه از خوابگاه خسته شده بودمو بخاطر همینم با سعید و امید صحبت کردمو قرار شد 3 نفری با هم خونه بگیریمو گرفتیم
یادش بخیر چقد حال میداد چقد شوخی میکردیم
اواخر ترم دوم بود که سعید کامیاب رو آورد پیش ما و با هم دیگه آشنامون کرد
آخه به دلیل جمعیت خیلی زیاد کلاس رو به دو گروه تقسیم کردن و کامیاب تو گروه دوم بود بخاطر همینم من اصلا کامیابو ندیده بود یعنی نمیشناختم
بگذریم با کامیابم آشنا شدیمو و قرار شد کامیابم بیاد پیش ما
حالا دیگه بماند که چقد خوش میگذشت 4 نفری بهمون
البته اینم بگما ترم دوم من تو اون خونه خیلی تنهایی کشیدم الان که یادش میوفتم دیوونه میشم
آخه خونمون میدان فلسطین روبروی دانشگاه آزاد بود و تا 6 فرسخ اینور و اونورش کسی پیدا نمیشد و شبا خیلی سخت میگذشت
از خونه بگذریم دانشگاه هم خیلی حال میداد مخصوصا وقتی یکی دیگه ام بغیر از هکلاسیهای پسر با من دوست بود
بگذریم ترم دوم هم با تمام خوبی و بدیش تموم شد
ترم سوم شد ...
ترم سوم حمید و ساسان و محمد اشرفی هم به جمع ما اضافه شدن منظورم از اضافه شدن اینه که اومدن با ما خونه گرفتن
اوه اوه اوه چه ورقایی !!!!
شپسی !!! چه حالی میداد
واقعا نمیتونم بگم چقدر بهمون خوش میگذشت
راستی ترم سوم بود که تازه با محمدرضا سامعه ام آشنا شدم چه پسریه این سامعه عااااااااشقشم
و اما ترم چهارم !
ترم چهارم آغاز روزهای تلخ برای من بود البته اولش نمیدونستم آخراش متوجه شدم
اصلا بذار اینطوری بگم ترم چهار ترم خیلی خیلی خوبی بود ولی وقتی تموم شد تازه فهمیدم اینطوریا ام که فکر میکردم نبوده
چجوری بگم ترم خیلی خیلی خوبی بود چون هم خیلی پیش هم بودیم هم خیلی با هم میرفتیم مسافرت البته منظزورم از مسافرت بیرون رفتن های مجردیه هم اینکه واقعا با هم صمیمی شده بودیم
اما تلخ شد بخاطر اینکه بچه ها چهار ترمه دانشگاه رو تموم کردن و منو اندکی از بچه ها ماندیم ...
خداحافظ همکلاسیا
بله همه رفتن
ما تنبلا موندیم یه دنیا درد
البته ما هم کم نیاوردیمو ترم پنجمون رو با پر رویی شروع کردیم
از ترم پنج براتون چیزی نمیگم چون واقعا اشکم در میاد
ولی یه خلاصه میگم که درک کنید
ترم پنج یعنی غربت تو دانشگاه
یعنی دل خوش بودن به همین چند نفری که پنج ترمه شدن
یعنی خسته شدن از دانشگاهی که یه روز بخاطرش همه کار میکردیم
ترم پنج یعنی پایان تلخ دانشگاه
یکشنبه بود که داشتم با داش حسن میرفتم دانشگاه که یه فرم اشتغال به تحصیل بگیرم که خاطره روزای اول دانشگاه برام زنده شد و بغض کردم
گفتم اینجا خودمو خالی کنم
ممنون که این مطلب رو خوندید
و اما اینجاست که باید بگم ...
اگر بار گران بودیم ، رفتیم اگر آرام جان بودیم ، رفتیم
اگر تلخ و اگر شیرین ، زمانی در اینجا مهمان بودیم ، رفتیم
بدی گر دیده اید از ما ، ببخشید اگر رنجیده اید از ما ، ببخشید
اگر حرفی ، کلامی ناشکیبا خطا بشنیده اید از ما ، ببخشید