دوشنبه اول مهر:
امروز روز اولیه كه من دانشجو شدم. شماره ی كلاسو از روی برد پیدا كردم.
توی كلاس هیچ كس نبود، فقط یه پسر نشسته بود.
وقتی پرسیدم «كلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشكیل نمی شه(!) و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه یكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكیل نمی شه و خندید.
با اینكه از خندیدنش لجم گرفت، اما فكر كنم از من خوشش اومده؛ چون پرسید كه ترم یكی هستید یا نه. گمونم می خواست سر صحبتو باز كنه و بیای خواستگاری!
اما شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم زیاد نخنده!
دو هفته بعد، سه شنبه:
امروز دوباره رفتم دانشگاه. همون پسره رو دیدم ازدور به من سلام كرد،منم جوابشو ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری كنه!
وارد كلاس كه شدم استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بودید؟"
یكی از پسرهای كلاس گفت:
«لابد ایشون خواب بودن.» منم اخم كردم. اگه از من خواستگاری كنه، هیچ وقت جوابشو نمی دم چون شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم زیاد طعنه نزنده!
چهارشنبه:
امروز صبح قبل از اینكه برم دانشگاه از اصغر آقا بقال سر كوچه كیك و ساندیس گرفتم
اونم از من پرسید كه دانشگاه چه طوره؟ اما من زیاد جوابشو ندادم.
به نظرم می خواست از من خواستگاری كنه، اما روش نشد.
گرچه اگه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛
آخه شرط اول من برای ازدواج اینه كه تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشه!
جمعه:
امروز من خونه تنها بودم. تلفن چن بار زنگ زد. گوشی رو كه برداشتم، یه پسری گفت:
خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهمیدم منظورش چیه اول از سن و درس و كارش پرسیدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم!
اما نمی دونم چی شد یخ كرد و گفت نه و تلفن روقطع كرد. گمونم شوکه شد و
باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم.
شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم خجالتی نباشه!
سه هفته بعد شنبه:
امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمونم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفه كه برم مغازه شبهش می گم که
قصد ازدواج ندارم تا جوون بیچاره از بلاتكلیفی دربیاد!
چون شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم گیر نباشه!
سه شنبه:
امروز دوباره همون پسره زنگ زد؛ گفت: كه حالا نباید به فكر ازدواج باشم.
گفت :كه می خواد با من دوست بشه. منم گفتم تا وقتی كه اون نخواد ازدواج كنه
دیگه جواب تلفنش رو نمی دم، بعدم گوشی رو گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم میكرد! ولی شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم به من اعتماد داشته باشه!
چهارشنبه:
امروز یكی از پسرای سال بالایی كه دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعدم عذرخواهی كرد،
منم بخشیدمش. به نظرم میخواست از من خواستگاری كنه، چون فهمید من چه همسر مهربون و با گذشتی براش میشوم؛ اما من قبول نمیكنم.
شرط اول من برای ازدواج اینه که شوهرم حواسش جمع باشه و به كسی تنه نزنه!
دوشنبه:
امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كیك و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟
منم گفتم دو تا. اخم هاش كه تو هم رفت فهمیدم كه غیرتیه.
حالا مطمئنم كه اون نمی تونه شوهر من باشه.
چون شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم غیرتی نباشه،چون این كارا قدیمی شده!
پنچ شنبه:
امروز دوباره همون پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج نداره!
منم تلفن رو قطع كردم. با اونم ازدواج نمی كنم؛
چون شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم هی منو امتحان نكنه!
دوشنبه:
امروز روز بدی بود. همون پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش رو پخش كرد.
خیلی ناراحت شدم گریه هم كردم ولی اگه به پام هم بیفته دیگه باهاش ازدواج نمیكنم.
شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم وفادار باشه!
شنبه:
امروز یك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال كردم خواهرزاده شه،
اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد.
خوب شد باهاش ازدواج نكردم.
آخه شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم زن دیگه ای نداشته باشه!
یكشنبه:
امروز همون پسری كه روز اول دیدمش اومد طرفم. می دونستم كه دیر یا زود از من خواستگاری می كنه. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف اون از دوستم "ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگیرم كه یكمی با اون حرف بزنه. منم قبول نكردم.
شرط اول من برای ازدواج اینه كه شوهرم چشم پاک باشد!
ترم آخر :
امروز هیچ كس از من خواستگاری نكرد!
من می دونم بالاخره می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانیک بشم ..!